سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 89/3/19 | 9:19 عصر | نویسنده : هدی

هر چند عاشقان قدیمی
از روزگار پیشین تا حال
از درس و مدرسه
از قیل و قال بیزار بوده اند

اما اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانهء کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
- یعنی همین کتاب اشارات را -
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه می کردیم
ما کتاب را ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی ...
ناگاه
انگشتهای (( هیس ! ))
مارا
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشمهای من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود ! ...
                                                                                                           قیصر
                   




تاریخ : پنج شنبه 88/7/9 | 3:54 عصر | نویسنده : هدی

خب مسلمه وقتی آدم از حموم میاد و با لباس آستین کوتاه می شینه جلو باد کولر ، سرما می خوره دیگه ... ولی این بار باد کولر باعث شد  دنده ها و استخونای قفسه ی سینم به طرز وحشتناکی منقبض شه طوری که نفسم بالا نیاد و از درد بشینم زار زار گریه کنم . خب وقتی آدم گریه می کنه به استخوناش فشار میاد و .... احساس می کنم درد واژه ی کوچیکیه در مقابل اون مصیبتی که من کشیدم!

خب ، اینو گفتم که دلتون یه ذره برام بسوزه ولی من چون آدم بد جنسی ام دلتونو بیشتر می سوزونم و به عرضتون می رسونم که امروز موقع دراز نشست تو ورزشگاه سر نازنیم کوبیده شد به تیر دروازه ، باز خدا رو شکر که کلاس اولی ها موقع بسکت بازی کردن توپو به یه زاویه ی دیگه از سرم پرت کردن و درد به طور مساوی در دو طرف سرم تقسیم شد ...

تازه اینا که چیزی نیست! یه بار موقع بدمینتون بازی کردن داشتم عقب عقبکی می رفتم که توپو بزنم ،  یه دفعه ... از پله ی پشت سرم افتادم زمین و چیزی از آرنج عزیزم باقی نموند .

دیگه ... دیگه... آهان ! دستمو گذاشته بودم لای در که یهو باد اومد و درو بست و ... من موندم و انگشتای لای در و....

امان از دست این پله ها ! خیلی بده ... خیلی ...خیلی بده که از پله ها پرت شی پایین و وقتی دستتو می ذاری زمین که تا کسی تورو با این حال و روز ندیده سریع از جات بلند شی ، یهو با یه جفت پا مواجه شی که روبه روت وایستاده و سرتو که بلند می کنی می بینی یکی از بچه های دبیرستانه که بدبختانه آشنای چندین و چندسالته و.... آخ که چقدر ضایع شدن درد داره !

وقتی کله ی مبارکت می خوره گوشه ی تخت یا لبه ی پنجره ...

یا وقتی داری برای دعوا کردن یه سری از بچه ها میری طرفشون و اونا همه نگاشون منتظر عکس العمل توئه و ...تو تو برفا سر می خوری و صدای قهقهه ی بچه ها تو گوشت می پیچه و...

چه قدر بده موقع خوندن یه شعر تو یه جمع خیلی با کلاس یهو عطسه ات بگیره ....                          

آخ که چقدر ضایع شدن درد داره !

 




تاریخ : پنج شنبه 88/6/26 | 7:23 صبح | نویسنده : هدی

وقتی که تنهای تنها می شوی ، وقتی که دوستانت ، آنها که بیش از همه نیاز مند یاری شان هستی ، درست در حساس ترین نقطه رهایت می کنند .

وقتی در دست همانها که پشتوانه و پشتگرمی محسوبشان می کردی ،خنجر می بینی .

وقتی زیر سنگی که به استواری اش سوگند می خوردی و تکیه گاهش می شمردی ، ماری خفته می بینی که در تکان حادثه از خواب جهیده است .

وقتی که امواج امتحان ، خاشاک دوستی های سطحی را می روبد و لجن متعفن خودخواهی و منفعت طلبی را عریان می سازد .

وقتی هیچ تکیه گاهی برایت نمی ماند و هیچ دستی خالصانه به دوستی گشاده نمی شود ، یک ملجا و امید و پناهگاه می ماند که هیچ حادثه ای نمی تواند او را از تو بگیرد .

او حتی در مقابل بدی های تو خوبی می آورد و بر روی زشتی های تو پرده ی اغماض می افکند .

اگر بدانی محبت و اشتیاق او به تو چقدر است ، بند بند تنت از هم می گسلد .

او به عیسی علی نبینا و آله و علیه السلام می فرماید :
اگر انها که به من پشت می کنند ، میزان اشتیاق مرا نسبت به خویش بدانند ،قالب تهی می کنند .

حتما دانسته ای او کیست.

پس چرا در انتها به او برسی ؟از او آغاز کن .

پیش و بیش از همه خدا را دوست بگیر و همو را ملاک و شاخص دوستی هایت قرار بده .

هر که به خدا نزدیکتر و صفات خدایی در او متجلی تر ، دوست تر و صمیمی تر .

و توکه چنین دوستی و رفاقتی می طلبی ، خود پیش از دیگران به خلق و خوی الهی متخلق می شوی.

دلت همیشه گرم خدا باد ...

****

پ.ن: این ابدا یک متن کپی پیستی نیست ... خودم زحمت تایپشو کشیدم ولی از خودم نبود .




تاریخ : چهارشنبه 88/6/11 | 10:43 عصر | نویسنده : هدی

 

کار، کار توست .

تویی که عشق ورزیدن را و دوست داشتن را در وجود انسان به ودیعت نهاده ای ، تویی که این نیاز را آفریده ای و این عطش را دامن زده ای !

اگر تو نمی خواستی که ما دوست داشته باشیم و دوست داشته شویم ، بی تردید گوهر و جوهر عاطفه را در دل ما تعبیه نمی کردی و...شاید آدمی را نیز-بی این گوهر- نمی آفریدی.

اما...اما... ما آدمیان در مصداق اشتباه می کنیم ، بیراهه می رویم ، سهل می انگاریم ،ساده می پسندیم و عطشی را که برای آبی زلال ، آفریده شده است ، به آبی آلوده مرتفع می کنیم ... و مرتفع نمی شود.

آن عطش عطشی نیست که با این آب های آلوده خاموش شود و ...باز ما می مانیم و نیاز ، و باز ما می مانیم و احساس کشنده سردرگمی و یاس و بی پناهی .

من خودم وقتی بیانیه ی معطر گل ها در هوا منتشر می شود ، به آن ها دل می بندم و بعد... وقتی ساعتی بعد پژمرده می شوند افسرده می شوم .

مگر همین دیروز نبود که من به امید آب دل به جایی بستم و نزدیک تر که شدم جز سراب نیافتم .

خدایا!

این درد را به که می توان گفت جز تو که: جز تو هیچ معشوقی اقناعمان نمی کند.جز در خانه ی تو هیچ دری به زدن و گشودن نمی ارزد . جز زلال عشق تو هیچ آب نمایی عطش بی کران ما را فرو نمی نشاند .

خدایا!

تو که رقص فریبنده ی سراب را در پیش چشم های عطشناک طالب آب می فهمی ، تو باید باید کاری بکنی.

 کار، کار توست خدایا...
                                         

منبع:کتاب صمیمانه با جوانان وطنم




تاریخ : سه شنبه 88/5/20 | 12:9 صبح | نویسنده : هدی

- چار تا تخم مرغ بردار ، بذار تو قابلمه کوچیکه ، بعد آب بریز تو قابلمه ، تخم مرغا بذار توش ...

اینو مامی عزیز از پشت تلفن گفتن ...

به علت عدم حضور مادر جون و پدر جون گرامی ما _یعنی من و برادر کلاس پنجمی _ باید خودمون اقدام به ساخت یک عدد شام می نمودیم .( توقع ندارید که برادر نازنین در تهیه ی غذا به ما کمک کنند! علتش هم این که آشپز که 2 تا شد آش معمولا یا شور می شود و یا بی نمک . و هدی دندون سیمی بیچاره ، تک و تنها دست به کار شد ) خب ، مامانم از پشت تلفن طرز تهیه ی تخم مرغو جزء به جزء توضیح می دادن و چون از سابقه ی من در سوزاندن، ریختن ، گند زدن ، فاجعه به بار آوردن ودسته گل به آب دادن در آشپزخانه و پخت غذا مطلع بودن ، چند بار روی چند نکته در تهیه ی جناب تخم مرغ تاکید فرمودند ... و بنده هم که اصولا در عالم هپروت به سر می برم ، فکر می کنم که هیچ کدام از نکات را اجرا ننمودم . ( اگه اجرا می کردم که الآن به این روز نمی افتادم !) خب حدود پنج دقیقه گذشت و من تمام مدت مبهوت عکس العمل های تخم مرغ در برابر حرارت بودم . دلم برایش کباب شد ! این بنده خدا قرار بوده یک روزی تبدیل به جوجه شود و من می خواستم با کمال بی رحمی آن را بخورم . دلم رضا نمی داد که برای سیر کردن خودم شاهد قل قل کردن تخم مرغ ها باشم ! ( روحیه رو حال می کنین ؟ عین بارون لطیفه!) بعد از 8 دقیقه زیر گاز را خاموش نموده و درون قابلمه را از آب سرد پر نمودیم . چند دقیقه ای صبر کرده و سپس یکی از تخم مرغ ها باز شد ...

اولین سخنی که از دهان مبارک خارج شد " چندش " بود . تخم مرغ یک مقدار خیلی زیادی شل تشریف داشتند و من همین الان که دارم درباره اش می نویسم معده و روده و قلب و کبد و مری و جگرم به هم می پیچند و تصمیم دارند بالا بیایند که به اصرار و التماس من از بالا آمدن خودداری می کنند . خب ؟ من باید چی کار می کردم ؟ ! گفتم شاید باید تخم مرغ ها را مدت بیشتری در آب سرد می گذاشتم و... گذاشتم .

بعد از چند دقیقه برادر گرامی را دعوت به خوردن دسته گل مان کردیم ، و عکس العمل ایشان در برابر دعوت بنده بسیار دیدنی بود :

با وسواسی بی نظیر تخم مرغ را برداشت و از زوایای مختلف به آن نگریست . و بعد خیره شد به تخم مرغی که من داشتم می شکستم ...

بعد از شکستن تخم مرغ حسین آقا دست به کمر،  با قیافه ی حق به جانبی که گرفته بود و لبخندی که احتمالا به خاطر تحقیر من به لب داشت گفت : من سیرم عزیزم !

فاجعه ! فاجعه! فاجعه!

- چندش!

...

حالا یک عدد کیسه ی تهوع در دستان بنده قرار دارد که احیانا اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد به دادم برسد ...

ببینم ، شما هم به اندازه ی من در تهیه ی غذا تبحر دارید یا فقط من در این مورد دچار منگلیسم هستم ؟!