سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : سه شنبه 88/5/20 | 12:9 صبح | نویسنده : هدی

- چار تا تخم مرغ بردار ، بذار تو قابلمه کوچیکه ، بعد آب بریز تو قابلمه ، تخم مرغا بذار توش ...

اینو مامی عزیز از پشت تلفن گفتن ...

به علت عدم حضور مادر جون و پدر جون گرامی ما _یعنی من و برادر کلاس پنجمی _ باید خودمون اقدام به ساخت یک عدد شام می نمودیم .( توقع ندارید که برادر نازنین در تهیه ی غذا به ما کمک کنند! علتش هم این که آشپز که 2 تا شد آش معمولا یا شور می شود و یا بی نمک . و هدی دندون سیمی بیچاره ، تک و تنها دست به کار شد ) خب ، مامانم از پشت تلفن طرز تهیه ی تخم مرغو جزء به جزء توضیح می دادن و چون از سابقه ی من در سوزاندن، ریختن ، گند زدن ، فاجعه به بار آوردن ودسته گل به آب دادن در آشپزخانه و پخت غذا مطلع بودن ، چند بار روی چند نکته در تهیه ی جناب تخم مرغ تاکید فرمودند ... و بنده هم که اصولا در عالم هپروت به سر می برم ، فکر می کنم که هیچ کدام از نکات را اجرا ننمودم . ( اگه اجرا می کردم که الآن به این روز نمی افتادم !) خب حدود پنج دقیقه گذشت و من تمام مدت مبهوت عکس العمل های تخم مرغ در برابر حرارت بودم . دلم برایش کباب شد ! این بنده خدا قرار بوده یک روزی تبدیل به جوجه شود و من می خواستم با کمال بی رحمی آن را بخورم . دلم رضا نمی داد که برای سیر کردن خودم شاهد قل قل کردن تخم مرغ ها باشم ! ( روحیه رو حال می کنین ؟ عین بارون لطیفه!) بعد از 8 دقیقه زیر گاز را خاموش نموده و درون قابلمه را از آب سرد پر نمودیم . چند دقیقه ای صبر کرده و سپس یکی از تخم مرغ ها باز شد ...

اولین سخنی که از دهان مبارک خارج شد " چندش " بود . تخم مرغ یک مقدار خیلی زیادی شل تشریف داشتند و من همین الان که دارم درباره اش می نویسم معده و روده و قلب و کبد و مری و جگرم به هم می پیچند و تصمیم دارند بالا بیایند که به اصرار و التماس من از بالا آمدن خودداری می کنند . خب ؟ من باید چی کار می کردم ؟ ! گفتم شاید باید تخم مرغ ها را مدت بیشتری در آب سرد می گذاشتم و... گذاشتم .

بعد از چند دقیقه برادر گرامی را دعوت به خوردن دسته گل مان کردیم ، و عکس العمل ایشان در برابر دعوت بنده بسیار دیدنی بود :

با وسواسی بی نظیر تخم مرغ را برداشت و از زوایای مختلف به آن نگریست . و بعد خیره شد به تخم مرغی که من داشتم می شکستم ...

بعد از شکستن تخم مرغ حسین آقا دست به کمر،  با قیافه ی حق به جانبی که گرفته بود و لبخندی که احتمالا به خاطر تحقیر من به لب داشت گفت : من سیرم عزیزم !

فاجعه ! فاجعه! فاجعه!

- چندش!

...

حالا یک عدد کیسه ی تهوع در دستان بنده قرار دارد که احیانا اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد به دادم برسد ...

ببینم ، شما هم به اندازه ی من در تهیه ی غذا تبحر دارید یا فقط من در این مورد دچار منگلیسم هستم ؟!