سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یکشنبه 89/3/9 | 1:48 عصر | نویسنده : polly

یاد رفقایمان باشیم....

رفتیم یا ماندیم....

فرقی نمی کند.....




تاریخ : یکشنبه 88/10/6 | 8:0 صبح | نویسنده : polly

خدا را شاکرم که باید وسایل نقاشی ام را بشورم این یعنی این که در زمانی که بوم دارد خشک می شود مجبور نمی شوم خشک شدن تدریجی و طاقت فرسای آن را تماشا کنم.

 

این جا همه جور خبری هست. دارم به حرف های یک کسی توی تلویزیون گوش می کنم ساعت دیر است. اگر فردا تعطیل نبود الان باید می خوابیدم. خوابم می آید. باید کارهایم را انجام دهم تکلیف های هندسه را بعد از یک هفته تمام کنم. باید بروم و ببینم که بوم خشک شده یا نه باید بروم و وورک بوک زبان ترمی را حل کنم. چهارشنبه تکلیف های زبان آموزش و پرورش را انجام دادم نصف کتاب را شعر نوشتم و نقاشی کردم و همین طور شد که تکلیف ده دقیقه ای چهل دقیقه طول کشید دلم برای خودم می سوزد.

 

این جا همه چیز هست. یک وبلاگ فسیل شده که پولی در واپسین لحظات یک شنبه ی تعطیل دارد برایش مطلب می گذارد و نمی داند چه بنویسد همه جور خبری هست. زندگی می گذرد هفته ی دیگر امتحانات ترم شروع می شوند. قرار 9/9/99 هنوز سرجایش است. بچه های سوم راهنمایی پیمان بسته اند 9/9/99 در همان حیاطی که نوجوانی شان را گذارانده اند جمع شوند. چه قدر این جمله شبیه مطالب مجله های به ظاهر نوجوانانه شد. حوصله ام را سر می برد این مطلب ها.

 

مطالب نشریه هنوز بدون صفحه آرایی است. خانم سردبیر این جا نشسته است نمی داند چه کار بکند. نمی داند بومش خشک شده یا نه. از بوم خوشش نمی آید. سر و کله زدن با رنگ حالش را بد می کند همان طوری که پارسال بعد از یک عالمه سر و کله زدن با زنگ حالش بد شد هیچ کس بهش محل نگذاشت. دلم برایش سوخت. دلم برای خودم سوخت. کتاب "ظهر روز دهم" گم شده است. حالم بد است. نمی دانم کجاست فقط چند خطی از کتاب در اعماق ذهنم هست.

 

ظهر عاشوراست
کربلا غوغاست،
کربلا آن روز غوغا بود،
عشق تنها بود،
آتش سوز و آتش بر دشت می بارید،
در میان ریگ های سرخ بوته های خار می لرزید......

 

دلم تنگ شده برای کتابم. گم شده است. چه سرنوشت غم انگیزی چه قدر بد است که یک نفر گم شود.....

 

این جا همه جور خبری هست. همه هنوز هستیم. این وبلاگ هنوز فسیل است. من هنوز دستی به سر و روی وبلاگ های فسیل می کشم. همه جور خبری هست. فردا عاشوراست....

 

این جا همه جور خبری هست....کتاب من هنوز گم شده است...بومم خشک شده است....تکلیف های هندسه حل نشده مانده اند...هنوز خوابم می آید و هنوز هم این جملات از ذهنم بیرون نمی رود...

 

ظهر عاشوراست
کربلا غوغاست،
کربلا آن روز غوغا بود،
عشق تنها بود،
آتش سوز و آتش بر دشت می بارید،
در میان ریگ های سرخ بوته های خار می لرزید
از عطش پیشانی خورشید تر می شد
دم به دم بر ریگ های داغ سایه ها کوتا تر می شد...
سایه ها را ریگ ها تشنه می نوشید...
روی حرم داغ خورشید آهن و فولاد می جوشید..
دشت غرق خنجر و دشنه
کودکان در خیمه ها تشنه...
آسمان خونین.
زمین...............




تاریخ : دوشنبه 88/4/22 | 9:59 عصر | نویسنده : polly

توی کابوس هایم همیشه اول مهر را می بینم.

اول مهر باز هم اومدیم مدرسه همه بزرگ شدیم و دیگه کلاس دومی نیستیم.

امروز کتاب های سال سوم را سفارش دادم.

از کلاس سوم متنفرم.

دوست دارم باز هم توی همین کلاس در جا بزنم.

باز هم ...

باز هم سر کلاس ریاضی بی هویت بشم. چون هیچ کس نمی تونه نام زیبایم را به زبان بیاره.

باز هم سر کلاس حرفه بشینیم و خاطره تعریف کنیم.

باز هم مازمور از کلاس بیفته بیرون. یادتونه تا رفت بیرون من زدم زیر خنده ای جی داشت از ترس می مرد.

به حرمت آینده بنویسید.