سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : جمعه 88/5/30 | 7:56 عصر | نویسنده : موج اف ام

رمضان می آید با هزار ناز ، آرام و بی صدا . اما حتما می آید . می آید تا یادمان بیاندازد همیشه بهانه ای برای بخشیدن هست . می آید تا شانه های ما از بار یک سال خستگی رها شود . رمضان می آید تا مهمانی و مهمان شدن ، رسم کهنه ی دیروز نشود . رمضان می آید تا یادمان بیاورد . که محبوب ترین بنده ات را در یکی از همین سحر های آشنا ، در آغوش گرفته ای . رمضان می آید تا دوباره احساس کنیم عزیز دردانه ی تو هستیم و غروب ها با لقمه لقمه محبت ات افطار می کنیم . رمضان که می آید ، دل های ما بوی یاس می دهدند ؛ می دانم چرا . آخر این روز ها تو با تمام مهربانی است به ما نگاه می کنی و از نگاه تو وجود ما دوباره جوانه می زند و دل هایمان از شوق گرمای حضورت شکوفه می دهند . هر فصلی که باشد ، با تو همیشه زود بهار می شود .




تاریخ : پنج شنبه 88/5/29 | 11:2 عصر | نویسنده :

قبر مرا نیم متر کم تر عمیق کنید تا بعد از مرگم پنجاه سانت به خدا نزدیک تر باشم .

بعد از مرگم، انگشت‌های مرا به رایگان در اختیار اداره انگشت‌نگاری قرار دهید.

به پزشک قانونی بگویید روح مرا کالبدشکافی کند، من به آن مشکوکم!

ورثه حق دارند با طلبکاران من کتک ‌کاری کنند.

عبور هرگونه کابل برق، تلفن، لوله آب یا گاز از داخل گور اینجانب کیدا ممنوع است.

بر قبر من پنجره بگذارید تا هنگام دلتنگی، گورستان را تماشا کنم.

کارت شناسایی مرا لای کفنم بگذارید، شاید آنجا هم نیاز باشد!

مواظب باشید به تابوت من آگهی تبلیغاتی نچسبانند.

روی تابوت و کفن من بنویسید: این عاقبت کسی است که زگهواره تا گور دانش بجست.

دوست ندارم مردم قبرم را لگدمال کنند. در چمنزار خکم کنید!

کسانی که زیر تابوت مرا می‌گیرند، باید هم قد باشند.

شماره تلفن گورستان و شماره قبر مرا به طلبکاران ندهید.

گواهینامه رانندگیم را به یک آدم مستحق بدهید، ثواب دارد.

در مجلس ختم من گاز اشک‌آور پخش کنید تا همه به گریه بیفتند.

از اینکه نمی‌توانم در مجلس ختم خودم حضوریابم قبلا پوزش می‌طلبم.

به مرده شوی بگویید مرا با چوبک بشوید چون به صابون و پودر حساسیت دارم.

چون تمام آرزوهایم را به گور می‌برم، سعی کنید قبر مرا بزرگ بسازید که جای جسدم باشد




تاریخ : پنج شنبه 88/5/22 | 5:3 عصر | نویسنده : ضحی

پرورشگاه سایه ی شب...

با تشریفتان مجلس مارا گلباران کنید...!!!

افتتاح پرورشگاه سایه ی شب....!!! نمی دانم چند شنبه لغایت1/6/88 که به احتمال 99% به علت انفولانزا ی خوکی تعطیل می باشد...!!!

برنامه ها:

*قرائت قرآن کریم توسط قاری سر شناس ej

*اجرای کنسرت یه شب مهتاب با خواننده ی محبوب:پلی

*صحبت های دلنشین مازمور در رابطه با:مشاوره خانواده

*چگونه یک پرادو ی خوب بخریم؟ همراه با کار شناس محبوب:اف ام

*چگونه همه چیز را فراموش کنیم:مهندس ارجمندnene

*چگونه بدون کلاس اراجیف ببافیم:همراه با حضرت آقای الو

*برنامه ی پر هیجان:این بهترین فرصته...! همراه با فخوی صورتی

*101 راه برای انتقام ...توسط کاردان بزرگ:قیچی

*چگونه 75 سال بزرگتر شویم...دکتر:نرگس

*حفظ اعتماد به نفس در هنگام در گیری:متخصص فرخنده:عبدو

*ودر آخر چگونه خود را بد بخت جلوه کنیم؟وراه هایی برای در آوردن اشک خود...به متخصص این رشته مرا جعه فرمایید...!!!خب منم دیگه...!!!



ضحی یادش رفت که بنویسه من مدیرشم!

POLLY




تاریخ : سه شنبه 88/5/20 | 12:9 صبح | نویسنده : هدی

- چار تا تخم مرغ بردار ، بذار تو قابلمه کوچیکه ، بعد آب بریز تو قابلمه ، تخم مرغا بذار توش ...

اینو مامی عزیز از پشت تلفن گفتن ...

به علت عدم حضور مادر جون و پدر جون گرامی ما _یعنی من و برادر کلاس پنجمی _ باید خودمون اقدام به ساخت یک عدد شام می نمودیم .( توقع ندارید که برادر نازنین در تهیه ی غذا به ما کمک کنند! علتش هم این که آشپز که 2 تا شد آش معمولا یا شور می شود و یا بی نمک . و هدی دندون سیمی بیچاره ، تک و تنها دست به کار شد ) خب ، مامانم از پشت تلفن طرز تهیه ی تخم مرغو جزء به جزء توضیح می دادن و چون از سابقه ی من در سوزاندن، ریختن ، گند زدن ، فاجعه به بار آوردن ودسته گل به آب دادن در آشپزخانه و پخت غذا مطلع بودن ، چند بار روی چند نکته در تهیه ی جناب تخم مرغ تاکید فرمودند ... و بنده هم که اصولا در عالم هپروت به سر می برم ، فکر می کنم که هیچ کدام از نکات را اجرا ننمودم . ( اگه اجرا می کردم که الآن به این روز نمی افتادم !) خب حدود پنج دقیقه گذشت و من تمام مدت مبهوت عکس العمل های تخم مرغ در برابر حرارت بودم . دلم برایش کباب شد ! این بنده خدا قرار بوده یک روزی تبدیل به جوجه شود و من می خواستم با کمال بی رحمی آن را بخورم . دلم رضا نمی داد که برای سیر کردن خودم شاهد قل قل کردن تخم مرغ ها باشم ! ( روحیه رو حال می کنین ؟ عین بارون لطیفه!) بعد از 8 دقیقه زیر گاز را خاموش نموده و درون قابلمه را از آب سرد پر نمودیم . چند دقیقه ای صبر کرده و سپس یکی از تخم مرغ ها باز شد ...

اولین سخنی که از دهان مبارک خارج شد " چندش " بود . تخم مرغ یک مقدار خیلی زیادی شل تشریف داشتند و من همین الان که دارم درباره اش می نویسم معده و روده و قلب و کبد و مری و جگرم به هم می پیچند و تصمیم دارند بالا بیایند که به اصرار و التماس من از بالا آمدن خودداری می کنند . خب ؟ من باید چی کار می کردم ؟ ! گفتم شاید باید تخم مرغ ها را مدت بیشتری در آب سرد می گذاشتم و... گذاشتم .

بعد از چند دقیقه برادر گرامی را دعوت به خوردن دسته گل مان کردیم ، و عکس العمل ایشان در برابر دعوت بنده بسیار دیدنی بود :

با وسواسی بی نظیر تخم مرغ را برداشت و از زوایای مختلف به آن نگریست . و بعد خیره شد به تخم مرغی که من داشتم می شکستم ...

بعد از شکستن تخم مرغ حسین آقا دست به کمر،  با قیافه ی حق به جانبی که گرفته بود و لبخندی که احتمالا به خاطر تحقیر من به لب داشت گفت : من سیرم عزیزم !

فاجعه ! فاجعه! فاجعه!

- چندش!

...

حالا یک عدد کیسه ی تهوع در دستان بنده قرار دارد که احیانا اگر خدای نکرده اتفاقی افتاد به دادم برسد ...

ببینم ، شما هم به اندازه ی من در تهیه ی غذا تبحر دارید یا فقط من در این مورد دچار منگلیسم هستم ؟!

                                                                                                    




تاریخ : دوشنبه 88/5/12 | 7:3 عصر | نویسنده : هدی

چراغ قوه را جلوتر بردم که بتوانم در انباری را باز کنم . در، باز شد و فقط من بودم و انباری تاریک و چراغ قوه ی کم نور . آمده بودم که کتاب های قدیمی خطاطی مامانم را بیاورم که از روی آن ها خط بنویسم . گرد و غبار روی کتاب ها ، با فوت من تو هوا پخش شد و من هم چنان که سرفه می کردم به زحمت کتاب ها را برداشتم و از انباری آمدم بیرون ....

نه ! هنوز بیرون نیامده بودم که صدایی کودکانه و گرفته گفت :" کجا ؟"

تعجب کردم ، کتاب ها را زمین گذاشتم ، سرم راچرخاندم و گفتم : "کیه ؟"

- من این جام ، این گوشه ...

نور چراغ قوه چهار گوشه ی انباری را گشت تا رسید به  چشم های گرد و آبی ، موهای طلایی ، پیراهن پف پقی چیندارو دو تا دست کوچک ...

عروسکم بود ، همان که شب ها تا در آغوش نمی فشردمش و بوسش نمی کردم خوابم نمی برد . همان که همیشه موهای فرفری و بلندش را نوازش می کردم و برایش حرف های مادرانه می زدم : چه دختر خوشگلی دارم من ! ... ای وای ! رو لباست چی ریخته کثیف شده ؟ یادم باشه فردا لباستو بشورم ... گشنت نیست برات چیزی بیارم بخوری؟

انگار می کردم که او دست های مرا می گیرد خواهش می کند که : مامانی ! تو رو خدا یه قصه برام بخون ...

و من از میان کتاب هایم همیشه جوجه اردک زشت را بر می داشتم . خواندن که بلد نبودم ، کتاب را الکی دستم می گرفتم و با سر هم کردن جمله های کودکانه ی خودم برایش قصه می گفتم ، بعد هم به خودم می بالیدم که چه خوب کتاب را خوانده ام !

او خوابش می برد و من - به قول آن موقع خودم- مامانانه نگاهش می کردم و با پتو حسابی رویش را می پوشاندم که سرما نخورد! خودمانیم ، عجب مامان مهربانی بودم !...

- مامان مهربانی بودی، اما الآن دیگر نیستی ...

این را همان کوچولوی چشم آبی گوشه ی انباری گفت .

گفتم : خب ، آن موقع بچه بودم .... الآن که نمی تونم عروسک بازی کنم . یعنی ، یعنی وقتشو ندارم . درسا نمی ذاره ... من که علاف نیستم ...

محکم و کوبنده گفت : منم نیستم !

- تو فقط عروسکی ! آدم واقعی که نیستی ...

- مگه عروسکا احساس ندارن ؟ مگه عروسکا دل و دنیا ندارن ؟

- خب ، نه ...

- نه ؟ اگه نه پس چرا قبلا بغلم می کردی ، نوازشم می کردی، کتاب می خواندی برایم و با پتو رویم را می پوشاندی ...

جواب ندارم برای گفتن ... ولی من که دیگر بچه نیستم ...

- مشکل تو همین است  ،. تو بچگی ات را فراموش کردی ، تو مرا هم یادت رفته .

اشک حلقه می زند توی چشمانش و آرام و نرم اشک می ریزد .... و مهربانی اشک هایش زانوهایم را سست می کند و بی اختیار روی زمین می نشینم و چشم می دوزم به چشم های عروسکی اش . بغض ، نه فقط گلویم را ، که تمام بدنم را به درد می آورد. ولی نمی خواهم گریه کنم .

- شما بزرگترها چه قدر مغرورید ، قلب های تان شده کویر تفتیده . شده سنگ . این چند سال که کنج این انباری خاک می خوردم ، دلم حسابی برای گریه های معصومانه ات تنگ شده بود ، برای لب برچیدن هایت ... . شما آدم ها که بزرگ می شوید، از گریه خجالت می کشید ، چشم های خیستان را چرا نمی خواهید کسی ببیند ؟...

... این حرف ها حسابی مستم می کند ...

من گریه می کنم و او مشتاقانه به اشک هایم نگاه می کند

من به هق هق می افتم و او می خندد .

من ضجه می زنم و او قهقهه سر می دهد ...

در آغوشش می گیرم و کودکانه و آرام و سبک تر از همیشه به خواب می روم ...

حالا ، می ماند یک چراغ قوه ی کم نور و یک دختر بچه که عروسک در دست خوابیده ، و یک انباری آکنده از بوی کودکی ...