سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : پنج شنبه 88/5/8 | 10:8 عصر | نویسنده : ضحی

سلام...کوچولو های عزیزم....می خوام براتون یه قصه ی جذاب بگم....به شرط این که حتما با ور کنید

 ...باشه....خوب مار فتیم اردو...خیلی خوش گذشت...جاتون خالی

....خوب ... حالا بخواب کوچولو....باور کردی دیگه نه؟ باور کن راس می گم

خوابای خوبی ببینی...فقط قبل از این که بخوابی می خوام یه جک بگم...

به روزی یه جایی.... یه کسی.. یه چی زی ازم خواست...گفتم ندارم...یوها هاها...شب به خیرخیلی خنده‌دار

اینو گفتم که بدونید:خوب الزاما چیزی نیست که تو فکر می کنی....تبسم

دلم شکستدلم شکستدلم شکستدلم شکست




تاریخ : دوشنبه 88/5/5 | 12:58 عصر | نویسنده :

بچه ی ورپریده                                ایشاا... که عاقل می شه
شیش تا کباب بلعیده                       ایشاا... که عاقل می شه
اما دیگه فایده نداره                         دیشب....(این قسمتش قابل گفتن نیست)

ما همان ورپریدگان کلاس اولی هستیم!!



هنوز هم قرمزی آن انار را می شناسم، هنوز هم می دانم که انار چه طعمی داشت، هنوز هم می دانم با دیدن آن انار چه حسی داشتم، هنوز هم می دانم که با چه لذتی آن انار را نوش جان کردم.

آن انار یک انار معمولی نبود!!!

آن انار را من از دست ننه ی کلاس گرفته بودم!!!

من دارم از کلاس اول دبستان روشنگر حرف می زنم، کلاسی که به یاد ندارم کسی در آن از دست دیگری ناراحت شده باشد، کلاسی که به یاد ندارم در آن از کسی امتحانی گرفته باشند!!!

کلاسی که در آن همه بچه بودند، کلاسی که در آن همه چیز زیبا بود، کلاسی پر از شادی بود!!!

کلاسی که در آن حرفی از شب و ابر و خورشید و پرواز و بانشاط بودن نبود!!!!!!!!!!!!!!!

کلاسی که در آن همه یکی بودند، حرفی از مثبت و منفی نبود!!!

کلاسی که در آن اولین و آخرین آرزوی همه ظهور آقا بود!!!

کلاسی که...