سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : دوشنبه 88/5/12 | 7:3 عصر | نویسنده : هدی

چراغ قوه را جلوتر بردم که بتوانم در انباری را باز کنم . در، باز شد و فقط من بودم و انباری تاریک و چراغ قوه ی کم نور . آمده بودم که کتاب های قدیمی خطاطی مامانم را بیاورم که از روی آن ها خط بنویسم . گرد و غبار روی کتاب ها ، با فوت من تو هوا پخش شد و من هم چنان که سرفه می کردم به زحمت کتاب ها را برداشتم و از انباری آمدم بیرون ....

نه ! هنوز بیرون نیامده بودم که صدایی کودکانه و گرفته گفت :" کجا ؟"

تعجب کردم ، کتاب ها را زمین گذاشتم ، سرم راچرخاندم و گفتم : "کیه ؟"

- من این جام ، این گوشه ...

نور چراغ قوه چهار گوشه ی انباری را گشت تا رسید به  چشم های گرد و آبی ، موهای طلایی ، پیراهن پف پقی چیندارو دو تا دست کوچک ...

عروسکم بود ، همان که شب ها تا در آغوش نمی فشردمش و بوسش نمی کردم خوابم نمی برد . همان که همیشه موهای فرفری و بلندش را نوازش می کردم و برایش حرف های مادرانه می زدم : چه دختر خوشگلی دارم من ! ... ای وای ! رو لباست چی ریخته کثیف شده ؟ یادم باشه فردا لباستو بشورم ... گشنت نیست برات چیزی بیارم بخوری؟

انگار می کردم که او دست های مرا می گیرد خواهش می کند که : مامانی ! تو رو خدا یه قصه برام بخون ...

و من از میان کتاب هایم همیشه جوجه اردک زشت را بر می داشتم . خواندن که بلد نبودم ، کتاب را الکی دستم می گرفتم و با سر هم کردن جمله های کودکانه ی خودم برایش قصه می گفتم ، بعد هم به خودم می بالیدم که چه خوب کتاب را خوانده ام !

او خوابش می برد و من - به قول آن موقع خودم- مامانانه نگاهش می کردم و با پتو حسابی رویش را می پوشاندم که سرما نخورد! خودمانیم ، عجب مامان مهربانی بودم !...

- مامان مهربانی بودی، اما الآن دیگر نیستی ...

این را همان کوچولوی چشم آبی گوشه ی انباری گفت .

گفتم : خب ، آن موقع بچه بودم .... الآن که نمی تونم عروسک بازی کنم . یعنی ، یعنی وقتشو ندارم . درسا نمی ذاره ... من که علاف نیستم ...

محکم و کوبنده گفت : منم نیستم !

- تو فقط عروسکی ! آدم واقعی که نیستی ...

- مگه عروسکا احساس ندارن ؟ مگه عروسکا دل و دنیا ندارن ؟

- خب ، نه ...

- نه ؟ اگه نه پس چرا قبلا بغلم می کردی ، نوازشم می کردی، کتاب می خواندی برایم و با پتو رویم را می پوشاندی ...

جواب ندارم برای گفتن ... ولی من که دیگر بچه نیستم ...

- مشکل تو همین است  ،. تو بچگی ات را فراموش کردی ، تو مرا هم یادت رفته .

اشک حلقه می زند توی چشمانش و آرام و نرم اشک می ریزد .... و مهربانی اشک هایش زانوهایم را سست می کند و بی اختیار روی زمین می نشینم و چشم می دوزم به چشم های عروسکی اش . بغض ، نه فقط گلویم را ، که تمام بدنم را به درد می آورد. ولی نمی خواهم گریه کنم .

- شما بزرگترها چه قدر مغرورید ، قلب های تان شده کویر تفتیده . شده سنگ . این چند سال که کنج این انباری خاک می خوردم ، دلم حسابی برای گریه های معصومانه ات تنگ شده بود ، برای لب برچیدن هایت ... . شما آدم ها که بزرگ می شوید، از گریه خجالت می کشید ، چشم های خیستان را چرا نمی خواهید کسی ببیند ؟...

... این حرف ها حسابی مستم می کند ...

من گریه می کنم و او مشتاقانه به اشک هایم نگاه می کند

من به هق هق می افتم و او می خندد .

من ضجه می زنم و او قهقهه سر می دهد ...

در آغوشش می گیرم و کودکانه و آرام و سبک تر از همیشه به خواب می روم ...

حالا ، می ماند یک چراغ قوه ی کم نور و یک دختر بچه که عروسک در دست خوابیده ، و یک انباری آکنده از بوی کودکی ...